سلام
چند روز پیش تو فیسبوک یه عکس دیدم که یه خونواده ی 4 نفره اراکی تو کوه چادر زدن
اونم با چه وضعیتی ....
پدر خونواده شدیدا بیمار و یکی از بچه ها شم معلولیت ذهنی داشت
عکس ها رو که دیدم بدون دروغ نزدیک 15 دقیقه اشکام سرازیر بود مثل همین الان که دارم تایپ می کنم
گفتم باید برم یه کمکی بهشون کنم در حد توانم
خداییش ما هم از خونواده های زیر فقر نباشیم بزور معمولی هستیم
صد تومان برداشتم که عصر برم بدم بهشون
روز تولد امام زمان ( عج ) بود
همه تو خیابون خوشحال بودن و داشتن می زدن و می رقصیدن
بعضی ها دیگه خیلی زیاده روی کرده بودن .... بگذریم
محله ای که باید برای کمک به اون خونواده می رفتم 8 ... 9 سال پیش محل زندگی خودم بود ...
خاطرات خوب و بد زیادی ازش داشتم
پر رنگ ترین خاطره از اون محل یه عشق سوزان 5 ساله بود که همه بچه محلامون بخاطر اون عشق حسودیشون می شد به من ...
وارد جزئیات نشم بهتره جز اعصاب خوردی چیزه دیگه ای توش نیست
رفتم و رفتم تا رسیدم بالای کوه
پوستم کنده شد خداوکیلی نیم کیلو عرق ریختم تا رسیدم نزدیکای محل زندگیشون
شاید از خودت بپرسی از کجا فهمیدن محل زندگیشون کجاست
یک عکس بود که از بالای کوه گرفته شده بود و مدرسه ی راهنمایی که توش درس خوندم هم مشخص بود تو عکس
تا اونجا دعا می کردم که انشالله یکی پیدا شده باشه و اینا رو سر و سامون داده باشه
به والله بخاطر پوله نبود چون اصلا واسم مهم نبود ... فقط دوست داشتم اونجا نبینمشون
رسیدم سر محل زندگیشون دیدم نیستن
خیلی خوشحال شدم ... واقعا از ته دل خوشحال شدم ...
این قضیه رو برای واسه این تعریف نکردم که به اصطلاح از خودم تعریف کنم
همه می دونیم که تعریف از خود محض گ... خوردنه
فقط رو دلم سنگینی می کرد این قضیه واسه این تعریفش کردم
باحالش این بود زمانی که اومدم خونه و گفتم نبودن بابام گیر داده صد تومن رو بگیره : دی
نتیجش واسه من چی بود ...
1 . من عوض اون پول رو از خدا گرفتم خیلی سریع تر از اونی که فکرشو می کردم
2 . پول خودم هم موند تو جیبم
3 . مهمتر از همه وجدانم بیخیالم شد ( داشتم دیوونه می شدم )
حق نگهدارتون